اچ ام اچ!
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
به غرور و ناز گفتی که مگر هنوز هستی
به غرور و ناز گفتی که مگر هنوز هستی
آمدي جانم به قربانت!
.
.
.
.
نگران نباش!
هر وقت اومدی نمیگم "ولی حالا چرا "!
آخر قصه ی ما را همان اول لو دادند
همان جایی که گفتند: یکی بود یکی نبود
اگر دست من بود
"ی" را اینقدر میکشیدم تا صاف بشه!
بشه " ا "
اون وقت هیچ چیز "بی تو" نبود!
همه چیز "با تو" می شد
آه...
.
.
.
.
.
.
.
چه بزرگ است آغوش این تنهایی
حالا که قرار نیست حوای من باشی
.
.
.
به چه امیدی آدم شوم؟
بگذار دیوانه صدایم کنند، بگذار بگویند مجنون،
فرقی نمی کند.
من تمام هویت خود را
از زمانی که اسمم را دیگر صدا نزدی
از یاد برده ام..
من هنوز در انتظار این هستم
که تو از "هرگز" خود بازگردی
نگاه تو سیب است
و من نیوتنی بیچاره
بی خواب از کشف جاذبه
+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۸۹ ساعت 20:29 توسط حميد
|